وه ! که يک اهل دل نمي يابم
که به او شرح حال خود گويم
محرمي کو که ، يک نفس ، با او
قصه ي پر ملال خود گويم ؟
هر چه سوي گذشته مي نگرم
جز غم و رنج حاصلم نبود
چون به اينده چشم مي دوزم
جز سياهي مقابلم نبود
غمگساران محبتي ! که دگر
غم ز تن طاقت و توانم برد
طاقت و تاب و صبر و آرامش
همگي هيچ نيمه جانم برد
گاه گويم که : سر به کوه نهم
سيل آسا خروش بردارم
رشده ي عمر و زندگي ببرم
بار محنت ز دوش بردارم
کودکانم ميان خاطره ها
پيش ايند و در برم گيرند
دست القت به گردنم بندند
بوسه ي مهر از سرم گيرند
پسرانم شکسته دل ،پرسند
کيست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
که ز پستان مهر ، شير نهد
بر لب شيرخوار خواهر ما ؟
کودکان عزيز و دلبندم
زندگاني مراست بار گران
ليک با منتش به دوش کشم
که نيفتد به شانه ي دگران
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
حرفکده -------دل نوشته------ ،
،